محمدرضاي باستي از بازماندگان حادثه، ضمن گزارش چگونگي حضور خود در عمليات هويزه وقايع 16 دي ماه 59 را توضيح داده است. وي پنجاه روز بعد از عمليات هويزه كه تا حدي بهبود يافت اين گزارش را نوشته است و به دليل آنكه حاوي برخي نكات و جزئيات قابل توجه ميباشد، با كمي تلخيص ارائه ميشود:
صبح روز 16دي، روز دوم حمله بود، همين كه آفتاب زده شد دوباره آماده رفتن شديم… دوباره همان افراد ديروز، به اتفاق علي حاتمي رفتيم. ساعت هشت بود كه به جبهه رسيديم، از ماشين پياده شديم لودر داشت سنگر ميكند، چهار سنگر كنده بود. فرمانده آن قسمت كه ما پهلوي جيپ او ايستاده بوديم در بيسيم گفت: چهارتا از تانكها را بفرست جلو، سنگر آماده است. سنگرها تقريباً هر كدام پنجاه متر از يكديگر فاصله داشتند. پس از 5 دقيقه، چهار تانك آمد و در سنگرهاي جلو مستقر شد. من از فرمانده آن قسمت پرسيدم: اين جا كجاست و تا پادگان چقدر فاصله داريم؟ گفت: فعلاً فرصت اين كار را ندارم ، همين قدري ميدانم كه اين ارتش خودمان است و آن سمت هم مقابل جاده جوفير را نشان داد ارتش عراق است.
… تانكهاي عراقيها را به خوبي ميتوانستيم ببينيم، با دوربين نفرات آنها هم ديده ميشدند. عراق شبانه، تانك هايش را آورده و مقابل ارتش ايران آرايش داده بود.
افرادي كه شب را همان جا بودند ميگفتند: عراقيها ديشب با چراغ روشن حركت ميكردند.
… ساعت 30/8 بود كه اولين گلوله توپ از طرف دشمن شليك شد. متقابلاً آتش ما هم آغاز شد. در آن لحظه من و محسن غديريان و علي حاتمي و تني چند از بچهها در پشت تانك پنهان شده بوديم، بعد از لحظهاي، گودالي ديديم و درون آن رفتيم، حدود نيم ساعت در گودال بوديم، در حالي كه توپخانههاي دشمن، از هر طرف روي منطقه آتش ميريختند.
… ما از گودال برخاستيم، آمديم در سمت چپ جاده و با سايرين جلو رفتيم هر صد الي دويست متري كه ميرفتيم نيم ساعتي مينشستيم. بعضيها همان جا ميماندند و بقيه جلو ميرفتند حدوداً يك كيلومتر جلو رفته بوديم، ديگر جرئت نميكرديم كه جلو برويم چون در آنجا قسمتي بود كه هيچ گونه جان پناهي نداشت. همان جا نشسته بوديم كه ديديم حسين علمالهدي و انصاري به اتفاق چند نفر ديگر از راه رسيدند، آنها هم دولادولا جلو ميآمدند ، اين قسمت را هم به سرعت جلو رفتند، ما هم برخاستيم و دنبال آنها به طرف جبهه عراق پيش ميرفتيم. حدوداً دويست الي سيصد متر ديگر جلو رفتيم.
گلولههاي كاليبر 50 را مرتباً به سمت ما ميزدند، گويا ما را ديده بودند. در پناه جاده و خاكريزي كه به موازات جاده بود، براي استراحت نشستيم. بعد علمالهدي به اتفاق انصاري گفتند: ما ميرويم بي سيم و قطب نما بياوريم تا ديدهباني كنيم. حدوداًساعت نيم الي يك بعد از ظهر بود، آنها رفتند و من به اتفاق علي حاتمي و محسن غديريان و دو نفر ديگر جلوتر از همه مانديم. حدود يك ساعت گذشت ولي علمالهدي نيامد هر لحظه هم امكان داشت كه گلوله توپي به محل ما بيفتد… اين گلولههاي توپ بيشتر از جبهه خودمان بود كه در نزديكي ما به زمين ميخورد.
دو نفري كه پهلوي ما نشسته بودند برخاستند و برگشتند. من هم به محسن هي ميگفتم: بيا ما هم برويم، آخر ما در اينجا نشستهايم به چه درد ميخوريم در صورتي كه هر لحظه هم امكان دارد كه گلوله توپي در اين جا بيفتد و او هم ميگفت: نه همين جا بنشين حالا بچهها با بيسيم ميآيند. علي حاتمي گفت: من ميروم. محسن گفت: اگر ميخواهي بروي، گلولههاي آر. پي. جي را بده به باستي و برو. علي هم گلولهها را پهلوي محسن گذاشت و رفت،حدود صد متر پايين تر پهلوي دو سه نفر دگر از بچهها نشست. در نتيجه، جلوتر از همه بچهها من بودم و محسن. حدود يك ربع الي نيم ساعت با محسن تنها جلوي همه بوديم.
ادامه »