حاج همت!
حاج همت
تولد: 12 فروردين 1334 ـ شهرضا تحصيلات: فوق ديپلم
مسئوليت: فرمانده لشگر 27 محمدرسول الله(صلي الله عليه و آله)
شهادت: 17 اسفند 1362 ـ جزيره مجنون مزار: اصفهان ـ شهرضا
* علي اكبر همت كشاورز بود. ابراهيم همت بچه سومش بود. از همان بچگي ميخواست دستش برود توي جيب خودش. تابستانها را در قنادي گز ميپخت. سال 1352 از دبيرستان سپهر شهرضا ديپلم گرفت. در مدرسهي راهنمايي الهي قمشهاي در شهرضا معلم شد. خودش چيزي نميگفت
اما مدير مدرسه چند بار زنگ زد خانهشان به، پدرش گت: «از من نشنيده بگيريد ولي اين جوان سر كلاس حرفهاي نامربوط ميزند. اگر مراعات نكند همين روزهاست كه بيفتد زندان، بيفتد دست ساواك» مراعات نكرد. سال 57 در تظاهرات نزديك بود تير بخورد. بايد ميخورد. مطمئن بود تير را به او شليك كردهاند اما به يكي ديگر خورده. نميتوانست خودش را ببخشد. آن تير بايد به من ميخورد گريه ميكرد و همين را ميگفت.
* شهيد همت عارفي وارسته، ايثارگري سلحشور و اسوهاي براي ديگران بود كه جز خدا به چيز ديگري نميانديشيد و براي كسب رضاي خدا سختترين مسئوليتهاي نظامي را با كمال خوشروئي و اشتياق ميپذيرفت. سردار صفوي ميگويد: «مثل مالك اشتر بود كه با خضوع و خشوع كه در برابر خدا و بسيجيها داشت در مقابل دشمن مثل شير قرآن بود. همت كسي بود كه براي اين انقلاب همه چيزش را فدا كرد و اززندگياش گذشت.
* جزيره داشت از دست ميرفت و ما تجهيزات دفاعي نداشتيم. همه تمركز دشمن روي جزيره بود. دشمن وارد جزيره شده بود. تجهيزات زرهيش را آورده بود. سختترين لحظات عمليات خيبر بود.
نزديك ظهر من و همت و باكري با هم بوديم. فكر كنم زين الدين هم بود. داشتيم جمعبندي ميكرديم. همه چيز تمام شده بود كه پيام امام رسيد. امام پيام داده بود: حفظ جزيره، حفظ اسلام است.» همت يكدفعه فت: «هيچ مشكلي نيست. ما خودمون اسلحه ميگيريم دستمون». يك تيربار گرفت دستش و گفت: «من تيربار ميگيرم و ميرم به فلان منطقه». باكري هم گفت: «من هم ميرم فلان منطقه». بين رزمندهها يك شور و هيجاني پيدا شد. شرايط عوض شد. شب دوباره به دشمن حمله كرديم. صبح جزيره دست ما بود.
* حاج همت مدتي كه در كردستان بود با رفتار و بينش خود باعث جذب يك سري از افراد ضد انقلاب شد. كه وارد سپاه شدند و در كنار حاج همت فعاليت ميكردند. يك شب كه با همراهش از جاده ميگذشتند دركنار جاده پيرمردي را ديدند كه يخ زده بود. شهيد همت وقتي كه ديد هنوز نفس ميكشد گفت كه بايد اورا به بيمارستان برسانيم. خودش پشت ماشين لنكروزي كه همراه داشتند نشست و پيرمرد را جلوي ماشين نشاند. همراهش اصرار كرد كه سينوزيت داري جلو بنشين من به جاي شما پشت مينشينم. قبول نكرد و گفت جان اين پيرمرد در خطر است. زود سوار شو.
وقتي به بيمارستان رسيدند از ماشين پايين پريد و به سراغ همت رفت. ديد حاجي مثل يك گلولهي يخي در پشت ماشين بيحركت مانده و يخ زده. شهيد همت را هم به بيمارستان ميبرند. بعد كه پيرمرد خوب ميشود به بيمارستان ميآيد و ميگويد: «من كاك نايب هستم با پسرهايم آمد ايم كه سرباز كاك همت بشويم. آمده ايم صادقانه در ركاب همت بجنگيم.
* عصر روز 17 اسفند بود. مشكلاتي كه داشتيم تمام شده بود. جزيره تثبيت شده بود. من چند ساعتي رفتم و برگشتم. وقتي برگشتيم سليماني گفت: «همت با موتور فته بود جايي و بيايد. تو راه شهيد شده. خشكم زد.
پرسيدم: «همت شهيد شده؟!» گفت: «اينجوري ميگن». بعد انگار كه توان پاهاش تموم شده باشه نشست رو زمين.
قسمتي از وصيت نامه شهيد:
من در پوست خود نميگنجم. گمشدهاي دارم و خويشتن را در قفس محبوس ميبينم و ميخواهم از قفس به درآيم. من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همهي آن چه كه از خدا بازم ميدارد متنفرم، از هواي نفس، شيطان درون و خالص نشدن در جنگ……… اكنون من ميروم با دنياي انتظار، انتظار وصال و رسيدن به معشوق.