درد دل يك جوان بيدار
دلم براي امام خامنه اي تنگ مي شود امروز مولايتان را ديدم. چقدر زيبا بود! نمي دانم چرا با يك نگاه، با همان نگاه اول، عاشقش شدم. مولاي شما، هماني است كه ما ماه هاست در ميدان هاي قيام مان به دنبالش مي كرديم.
مولاي شما، هماني است كه سال هاست آرزويش را داشتيم. مولاي شما، چقدر خوب مي فهمد،
چقدر خوب صحبت مي كند،
چقدر خوب نگاه مي كند.
مولاي شما، همان حرفي را مي زند كه من سالهاست در دل خود فرياد مي زنم.
جرا اشك مي ريزم؟ اين اشك ها دست خودم نيست!
اشك هايم نشان دهنده عشق من است به او نمي دانم چرا با يك نگاه، با همان نگاه اول، عاشقش شدم.
شنيده ام كه مولايتان مظلوم است. شنيدم ولي نفهميدم چرا!
شنيده ام كه مولايتان گاهي، از دست نامردمان، با امام زمانش درد دل مي كند.
شنيده ام كه مولايتان نداي«اين عمار» سر داده است!
شنيده ام ولي نفهميده ام چرا!
اي كاش ما هم حسينيه امام خميني داشتيم.
اي كاش ما هم مي توانستيم شعار بدهيم:
«اين همه لشكر آمده به عشق رهبر آمده»
اي كاش ما هم چنين رهبري داشتيم تا جانمان را فدايش مي كرديم.
دلم براي امام خامنه اي تنگ مي شود، ولي از امروز مي خواهم همه دنيا بدانند كه مولاي من امام خامنه اي است.
حتي اگر هزاران كيلومتر از او فاصله داشته باشم.
حتي اگر براي درك صحبت هايش نياز به مترجم داشته باشم.
حتي اگر بايد تنها به ديدن عكسش اكتفا كنم.
حتي اگر تا آخر عمرم هم دوباره او را از نزديك نبينم…