آخرين يادگاري فرمانده!
26 بهمن 1391 توسط خادمه الرضا
وقت بسيار تنگ و راه بسته بود
يكي گفت قرعه كشي كنيم
هر هفت نفر مي خواستند بر قرعه كشي نظارت داشته باشند.
يك برگه مرخصي را كه ته جيب يكي از خودشان پيدا شده بود، به هفت قسمت تقسيم كردند.
در تاريكي شب نام هر هفت نفر را نوشتند،
همه سرك كشيدن تا مطوئن شوند نامشان نوشته شده است.
گذشت ستاره سهيل شده بود!
فرمانده از ميان كلاه آهني يك از كاغذها را برداشت. دستش لرزيد و آن را باز كرد
چهارده چشم حريصانه انگشتان فرمانده را مي نگريست
قرعه به نام كوچك ترينشان افتاد؟
همه با اندوه و حسرت به او نگاه كردند و بعد از فرمانده او را در آعوش گرفتند.
خفه و بي صدا گريه كردند و با او خداحافظي…
برنده خوشحال به طرف ميدان مين دويد،
همچون پرنده اي كه از قفس مي پريد.
فرمانده كاغذ قرعه را به عنوان آخرين يادگاري از پسرش در مشت گرفته بود…
محمد حسن ابوحمزه