دختري از سختيهاي زندگي به پدرش گله مي كرد . از مبارزه خسته بود ، نمي دانست چه كند ، بلافاصله بعد ازا ينكه يك مشكل را حل شده مي ديد را در فنجاني ريخت. سپس رو به دختر كرد و پرسيد :عزيزم چه مي بيني؟ دخترهم درپاسخ گفت : هويج ، تخم مرغ و قهوه. پدرازدخترخ…
بیشتر »